.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۸→
لعنت به شماها...خب بذارین ببینم چی میگه!...
- هِه...دیانــــا!!ببیمنت.
با هه بلند ولحن سکته ای نیکا،چشم از حسینی برداشتم وخیره شدم بهش...
- چیه؟
موشکافانه ودقیق نگاهم کرد...زل زده بود به صورتم ودست بردارم نبود!
متعجب وگیج گفتم:چته تو؟!...
لبخندمرموزی روی لبش نشست...نگاه شیطونی بهم انداخت وگفت:چشمم روشن!...تغییراتی در چهره اتون مشاهده می کنم دیانا خانوم!
از سر گیجی اخمی کردم وگفتم:تغییرات؟...چه تغییراتی؟!!!!
- یه چیزی باد کرده!
با این حرفش دلم هری ریخت!...هه بلندی گفتم ودست کشیدم روی بینیم...ناراحت ونگران نالیدم:
- دماغم؟...باد کرده؟!...خاک توسرم شد...خیلی زشت شدم نه؟!!
شکلکی واسم درآورد وگفت:نه بابا دماغ چیه دیوونه!...یه چیز دیگه باد کرده!
وبه لبش اشاره کرد!
این وکه گفت لبم وبه دندون گرفتم وروم وازش برگردوندم...زیرلب گفتم:بروبابا!...
وخیره شدم به حسینی که هنوز سرگرم حرف زدن بود...من فقط تصویرش وداشتم چون صداش تودادوبیداد پسرا وخنده هاوصدای جیغ مانند دخترا گم شده بود!
خیلی دلم می خواد بدونم طرفی که پشت خطه کیه...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه وقتی حسینی گفت آره اومد منظورش بامن بود!...چون قبل از جواب دادن به گوشیش،یه لبخند منظور دار بهم زد...شایدم توهم زدم نمی دونم...
- دیانا...
باصدای نیکا به سمتش برگشتم...
- دوباره چته؟!!!
نیشش وبرام باز کرد وگفت:یه دیقه وایسا!
وبعد دستی به بازوی نفرکناریش زد که باعث شد دختره به سمتش برگرده.نیکا به من اشاره کرد وروبه دختره گفت:ببین...به نظرت لبای دیانا باد نکرده؟!!!
دختره نگاه دقیقی بهم انداخت...زوم شده بود روی لبم!
ای خدا...من بمیرم از دست همتون راحت بشم!لب من بی جنبه اس چهارتا ماچ وبوسه بهش خورده باد کرده،حالا این نیکا باید همه جا جار بزنه؟...
داشتم زیر نگاه های خیره دختره ذوب می شدم که بلاخره دست از خیره شدن به لبم برداشت.لبخندی روی لبش نشست وروبه من گفت:چرا اتفاقاً...باد کرده!بدم باد کرده...معلومه خیلی هول بودینا!
وبا این حرفش خودش ونیکا از خنده غش کردن!...اما من اخمی کردم و بهشون چشم غره رفتم!اونام اصلا توجهی نکردن وبه خندیدنشون ادامه دادن...
- هِه...دیانــــا!!ببیمنت.
با هه بلند ولحن سکته ای نیکا،چشم از حسینی برداشتم وخیره شدم بهش...
- چیه؟
موشکافانه ودقیق نگاهم کرد...زل زده بود به صورتم ودست بردارم نبود!
متعجب وگیج گفتم:چته تو؟!...
لبخندمرموزی روی لبش نشست...نگاه شیطونی بهم انداخت وگفت:چشمم روشن!...تغییراتی در چهره اتون مشاهده می کنم دیانا خانوم!
از سر گیجی اخمی کردم وگفتم:تغییرات؟...چه تغییراتی؟!!!!
- یه چیزی باد کرده!
با این حرفش دلم هری ریخت!...هه بلندی گفتم ودست کشیدم روی بینیم...ناراحت ونگران نالیدم:
- دماغم؟...باد کرده؟!...خاک توسرم شد...خیلی زشت شدم نه؟!!
شکلکی واسم درآورد وگفت:نه بابا دماغ چیه دیوونه!...یه چیز دیگه باد کرده!
وبه لبش اشاره کرد!
این وکه گفت لبم وبه دندون گرفتم وروم وازش برگردوندم...زیرلب گفتم:بروبابا!...
وخیره شدم به حسینی که هنوز سرگرم حرف زدن بود...من فقط تصویرش وداشتم چون صداش تودادوبیداد پسرا وخنده هاوصدای جیغ مانند دخترا گم شده بود!
خیلی دلم می خواد بدونم طرفی که پشت خطه کیه...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه وقتی حسینی گفت آره اومد منظورش بامن بود!...چون قبل از جواب دادن به گوشیش،یه لبخند منظور دار بهم زد...شایدم توهم زدم نمی دونم...
- دیانا...
باصدای نیکا به سمتش برگشتم...
- دوباره چته؟!!!
نیشش وبرام باز کرد وگفت:یه دیقه وایسا!
وبعد دستی به بازوی نفرکناریش زد که باعث شد دختره به سمتش برگرده.نیکا به من اشاره کرد وروبه دختره گفت:ببین...به نظرت لبای دیانا باد نکرده؟!!!
دختره نگاه دقیقی بهم انداخت...زوم شده بود روی لبم!
ای خدا...من بمیرم از دست همتون راحت بشم!لب من بی جنبه اس چهارتا ماچ وبوسه بهش خورده باد کرده،حالا این نیکا باید همه جا جار بزنه؟...
داشتم زیر نگاه های خیره دختره ذوب می شدم که بلاخره دست از خیره شدن به لبم برداشت.لبخندی روی لبش نشست وروبه من گفت:چرا اتفاقاً...باد کرده!بدم باد کرده...معلومه خیلی هول بودینا!
وبا این حرفش خودش ونیکا از خنده غش کردن!...اما من اخمی کردم و بهشون چشم غره رفتم!اونام اصلا توجهی نکردن وبه خندیدنشون ادامه دادن...
۱۰.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.